raze del
هوا نابهنگام گرم بود . به همین خاطر توقف جلوی مغازه بستنی فروشی امری کاملا طبیعی به نظر می رسید. دختر کوچولویی که پولش را محکم در دست گرفته بود ،وارد بستنی فروشی شد .بستنی فروش قبل از آن که او کلمه ای بر زبان جاری نماید با اوقات تلخی به او گفت از مغازه خارج شده و تابلوی روی در را بخواند و تا وقتی کفش پایش نکرده وارد مغازه نشود. دخترک به آرامی از مغزه بیرون رفت ،و مرد درشت هیکلی به دنبال او از مغازه خارج شد.دختر کوچولو مقابل مغازه ایستاد و تابلوی روی در را خواند :ورود پابرهنه ها ممنوع!دخترک در حالی که اشک چشمانش بر روی گونه هایش می غلتید راهش را گرفت تا برود . میگویند در ایام قدیم دختری تندخو و بد اخلاق وجود داشته که هیج کس حاضر به ازدواج با او نبوده است. پس از چندی پسری از اهالی شهامت به خرج می دهد و تصمیم می گیرد که با وی ازدواج کند. بر خلاف نظر همه ، او میگوید که میتواند دخترک را رام کند. خلاصه پس از مراسم عروسی ، عروس و داماد وارد حجله میشوند و.... چند دقیقه از زفاف که میگذرد پسرک احساس تشنگی میکند . گربه ای در اتاق وجود داشته از او میخواهد که آب بیاورد. چند بار تکرار میکند که ای گربه برو و برای من آب بیاور. گربه بیچاره که از همه جا بی خبر بوده از جایش تکان نمی خورد تا اینکه مرد جوان چاقویش را از غلاف بیرون می کشد و سر از تن گربه جدا میکند. سپس رو یه دختر میکند و میگوید برو آب بیار دانشجویی پس از اینكه در درس منطق نمره نیاورد به استادش گفت: قربان، شما واقعا چیزی در مورد موضوع این درس می دانید؟ استاد جواب داد: بله حتما. در غیر اینصورت نمیتوانستم یك استاد باشم. دانشجو ادامه داد: بسیار خوب، من مایلم از شما یك سوال بپرسم ،اگر جواب صحیح دادید من نمره ام را قبول میكنم در غیر اینصورت از شما میخواهم به من نمره كامل این درس را بدهید. گوش کن جاده صدا می زند از دور قدمهای تو را چشم تو زینت تاریکی نیست پلک ها را بتکان، کفش به پا کن و بیا و بیا تا جایی که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد و زمان روی کلوخی بنشیند با تو و مزامیز شب اندام تو را مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند پارسایی است در آنجا که تو را خواهد گفت: بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است. سهراب سپهری دل گمراه من چه خواهد کرد با بهاری که میرسد از راه؟ با نیازی که رنگ میگیرد در تن شاخههای خشک و سیاه؟ دل گمراه من چه خواهد کرد؟ با نسیمی که میتراود از آن بوی عشق کبوتر وحشی نفس عطرهای سرگردان؟ لب من از ترانه میسوزد سینهام عاشقانه میسوزد پوستم میشکافد از هیجان پیکرم از جوانه میسوزد هرزمان موج میزنم در خویش میروم، میروم به جائی دور بوتۀ گر گرفتۀ خورشید سرراهم نشسته در تب نور من زشرم شکوفه لبریزم یار من کیست، ای بهار سپید؟ گر نبوسد در این بهار مرا یار من نیست، ای بهار سپید دشت بیتاب شبنم آلوده چه کسی را به خویش میخواند؟ سبزهها، لحظهای خموش، خموش آنکه یار من است میداند! آسمان میدود زخویش برون دیگر او در جهان نمیگنجد آه، گوئی که این همه "آبی" در دل آسمان نمیگنجد در بهار او زیاد خواهد برد سردی و ظلمت زمستان را مینهد روی گیسوانم باز تاج گلپونههای سوزان را ای بهار، ای بهار افسونگر من سراپا خیال او شدهام در جنون تو رفتهام زخویش شعر و فریاد و آرزو شدهام میخزم همچو مار تبداری بر علفهای خیس تازۀ سرد آه با این خروش و این طغیان دل گمراه من چه خواهد کرد؟ فروغ فرخزاد وقتی همه با من هم عقیده می شوند، تازه احساس می کنم که اشتباه کردهام!!! اسکار وایلد سخت است فهماندن چیزی به کسی که برای نفهمیدن آن پول می گیرد.احمد شاملو خواجه عبدالله انصاری فرمود: بدانکه، نماز زیاده خواندن، کار پیرزنان است، و روزه فزون داشتن، صرفهی نان است و حج نمودن، تماشای جهان است. اما نان دادن، کار مردان است... به کوچهای رسیدم که پیرمردی از آن خارج می شد؛ به من گفت: نرو که بنبسته! گوش نکردم، رفتم. وقتی برگشتم و به سر کوچه رسیدم؛ پیر شده بودم!!! به سرآستین پاره کارگری که دیوارت را میچیند و به تو میگوید ارباب، نخند! آدما گاهی لازمهچند وقت کرکره شونو بکشن پایین یه پارچه سیاه بزنن درش و بنویسن:کسی نمردهفقط دلم گرفته. آدم ها برای هم سنگ تمام می گذارند.اما نه وقتی که در میانشان هستی، نه... آنجا که در میان خاک خوابیدی؛"سنگ تمام" را می گذارند و می روند
در این لحظه مرد درشت هیکل او را صدا زد . او کنار پیاده رو نشست ، کفش های بزرگ نمره 44 خود را در آورد و در مقابل دخترکوچولو جفت کرد و گفت : بیا بکن تو پاهات. درسته که با این کفش ها نمی تونی خوب راه بروی ، امااگر بتونی یه جوری آنها را با پاهات بکشی، می تونی بستنی ات را بخری.
مرد دختر کوچولو را بلند کرد و پاهای او را توی کفش ها میزان نمود و گفت: عجله نکن ، بس که این کفش رو با پاهام این ور و اون ور کشیده ام خسته ام. تا بری و برگردی من اینجا راحت می شینم و بستنی ام را می خورم. چشمان براق دختر کوچولو هنگام هجوم او به سمت پیشخوان و خریدن بستنی صحنه ای نبود که از ذهن زدوده شود. بله، او مرد درشت هیکلی بود، شکم گنده ای داشت ، کفش های بزرگی داشت ، اما …..
استاد قبول كرد و دانشجو پرسید: آن چیست كه قانونی است ولی منطقی نیست، منطقی است ولی قانونی نیست و نه قانونی است و نه منطقی؟ استاد پس از تاملی طولانی نتوانست جواب بدهد و مجبور شد نمره كامل درس را به آن دانشجو بدهد.
بعد از مدتی استاد با بهترین شاگردش تماس گرفت و همان سوال را پرسید. و شاگردش بلافاصله جواب داد: قربان شما 63 سال دارید و با یك خانم 35 ساله ازدواج كردید كه البته قانونی است ولی منطقی نیست. همسر شما یك معشوقه 25 ساله دارد كه منطقی است ولی قانونی نیست.واین حقیقت كه شما به معشوقه همسرتان نمره كامل دادید در صورتیكه باید آن درس را رد میشد نه قانونی است و نه منطقی!
یهو یه صدایی میاد... _ داداش یه عکس از مامیگیری؟ _ منم میگم چرا که نه؟... دوربینو حاضر میکنم که چشمام میخوره به تو...کاره دنیارو ببین،من باید از تو وو کسی که تورو ازم دزدیده عکس بگیرم... سعی میکنم به روی خودم نیارم اما،جالب اینجاست،تو حتی منو نمیشناسی... من همونم، فقط موهامو بلند تر شده مثل روز های تلخم ، چهره ای که شکسته شد جوانیش بر باد رفت ... پیرش کردی ... مثل قدیما لبخند رو لبام نیست... صورت همیشه صافم حالا پر از ریش شده ... شایدم کلا یادت رفته من کیم... چه توقعی دارم... ولی تو هنوز مثل گذشته زیبایی ... یادش بخیر میگفتی نمیتونی کسی رو جز من به اغوش بکشی امروز خودم عکسش را گرفتم
_ داداش اون دکمه هستش _ بله بله ( چیک چیک) چه لب خند زیبایی زدی مثل همون روز که زدی تو سینه ام گفتی تو یه دیونه ای دیونه !! _ داداش ممنون خیلی حال دادی _ خواهش میکنم قابلی نداشت راستی عشقم قابل نداشت ؟؟ یا ثبت خاطره شما هااا؟؟ یا تنها بودن هایم اره قابلی نداشت
Power By:
LoxBlog.Com |