raze del

هوا نابهنگام گرم بود . به همین خاطر توقف جلوی مغازه بستنی فروشی امری کاملا طبیعی به نظر می رسید. دختر کوچولویی که پولش را محکم در دست گرفته بود ،وارد بستنی فروشی شد .بستنی فروش قبل از آن که او کلمه ای بر زبان جاری نماید با اوقات تلخی به او گفت از مغازه خارج شده و تابلوی روی در را بخواند و تا وقتی کفش پایش نکرده وارد مغازه نشود. دخترک به آرامی از مغزه بیرون رفت ،و مرد درشت هیکلی به دنبال او از مغازه خارج شد.دختر کوچولو مقابل مغازه ایستاد و تابلوی روی در را خواند :ورود پابرهنه ها ممنوع!دخترک در حالی که اشک چشمانش بر روی گونه هایش می غلتید راهش را گرفت تا برود .

در این لحظه مرد درشت هیکل او را صدا زد . او کنار پیاده رو نشست ، کفش های بزرگ نمره 44 خود را در آورد و در مقابل دخترکوچولو جفت کرد و گفت : بیا بکن تو پاهات. درسته که با این کفش ها نمی تونی خوب راه بروی ، امااگر بتونی یه جوری آنها را با پاهات بکشی، می تونی بستنی ات را بخری.
مرد دختر کوچولو را بلند کرد و پاهای او را توی کفش ها میزان نمود و گفت: عجله نکن ، بس که این کفش رو با پاهام این ور و اون ور کشیده ام خسته ام. تا بری و برگردی من اینجا راحت می شینم و بستنی ام را می خورم. چشمان براق دختر کوچولو هنگام هجوم او به سمت پیشخوان و خریدن بستنی صحنه ای نبود که از ذهن زدوده شود. بله، او مرد درشت هیکلی بود، شکم گنده ای داشت ، کفش های بزرگی داشت ، اما …..

نوشته شده در شنبه 17 اسفند 1392برچسب:,ساعت 13:48 توسط mona.soliman| |

میگویند در ایام قدیم دختری تندخو و بد اخلاق وجود داشته که هیج کس حاضر به ازدواج با او نبوده است. پس از چندی پسری از اهالی شهامت به خرج می دهد و تصمیم می گیرد که با وی ازدواج کند. بر خلاف نظر همه ، او میگوید که میتواند دخترک را رام کند. خلاصه پس از مراسم عروسی ، عروس و داماد وارد حجله میشوند و....  چند دقیقه از زفاف که میگذرد پسرک احساس تشنگی میکند . گربه ای در اتاق وجود داشته از او میخواهد که آب بیاورد. چند بار تکرار میکند که ای گربه برو و برای من آب بیاور. گربه بیچاره که از همه جا بی خبر بوده از جایش تکان نمی خورد تا اینکه مرد جوان چاقویش را از غلاف بیرون می کشد و سر از تن گربه جدا میکند. سپس رو یه دختر میکند و میگوید برو آب بیار

نوشته شده در شنبه 9 آذر 1392برچسب:,ساعت 2:19 توسط mona.soliman| |

دانشجویی پس از اینكه در درس منطق نمره نیاورد به استادش گفت: قربان، شما واقعا چیزی در مورد موضوع این درس می دانید؟ استاد جواب داد: بله حتما. در غیر اینصورت نمیتوانستم یك استاد باشم. دانشجو ادامه داد: بسیار خوب، من مایلم از شما یك سوال بپرسم ،اگر جواب صحیح دادید من نمره ام را قبول میكنم در غیر اینصورت از شما میخواهم به من نمره كامل این درس را بدهید.
استاد قبول كرد و دانشجو پرسید: آن چیست كه قانونی است ولی منطقی نیست، منطقی است ولی قانونی نیست و نه قانونی است و نه منطقی؟ استاد پس از تاملی طولانی نتوانست جواب بدهد و مجبور شد نمره كامل درس را به آن دانشجو بدهد.
بعد از مدتی استاد با بهترین شاگردش تماس گرفت و همان سوال را پرسید. و شاگردش بلافاصله جواب داد: قربان شما 63 سال دارید و با یك خانم 35 ساله ازدواج كردید كه البته قانونی است ولی منطقی نیست. همسر شما یك معشوقه 25 ساله دارد كه منطقی است ولی قانونی نیست.واین حقیقت كه شما به معشوقه همسرتان نمره كامل دادید در صورتیكه باید آن درس را رد میشد نه قانونی است و نه منطقی!

نوشته شده در شنبه 4 آبان 1392برچسب:,ساعت 4:56 توسط mona.soliman| |

آورده اند روزی میان یک ماده شتر و فرزندش گفت و گویی به شرح زیر صورت گرفت:
بچه شتر: «مادر جون چند تا سوال برام پیش آمده است. آیا می‌تونم ازت بپرسم؟»
شتر مادر: «حتما عزیزم. چیزی ناراحتت کرده است؟»
بچه شتر: «چرا ما کوهان داریم؟»
شتر مادر: «خوب پسرم. ما حیوانات صحرا هستیم. در کوهان آب و غذا ذخیره می کنیم تا در صحرا که چیزی پیدا نمی‌شود بتوانیم دوام بیاوریم.»
بچه شتر: «چرا پاهای ما دراز و کف پای ما گرد است؟»
شتر مادر: «پسرم، برای راه رفتن در صحرا داشتن این نوع دست و پا ضروری است.»
بچه شتر: «چرا مژه‌های بلند و ضخیم داریم؟ بعضی وقت‌ها مژه‌ها جلوی دید من را می‌گیرد.»
شتر مادر: «پسرم، این مژه‌های بلند و ضخیم یک نوع پوشش حفاظتی است که چشم‌ها ما را در مقابل باد و شن‌های بیابان محافظت می‌کنند.»
بچه شتر: «فهمیدم. پس کوهان برای ذخیره کردن آب است برای زمانی که ما در بیابان هستیم. پاهایمان برای راه رفتن در بیابان است و مژه‌هایمان هم برای محافظت چشمهایمان در برابر باد و شن‌های بیابان است.»
بچه شتر: «فقط یک سوال دیگر دارم.»
شتر مادر: «بپرس عزیزم.»
بچه شتر: «پس ما در این باغ وحش چه غلطی می‌کنیم؟»
نوشته شده در دو شنبه 8 مهر 1392برچسب:,ساعت 1:17 توسط mona.soliman| |

شاگردی که شیفته استادش بود تصمیم گرفت تمام حرکات و سکنات استادش را زیر نظر بگیرد. فکر می کرد اگر کارهای او را بکند فرزانگی او را هم به دست خواهد آورد. استاد فقط لباس سفید می پوشید، شاگرد هم فقط لباس سفید پوشید. استاد گیاهخوار بود شاگرد هم خوردن گوشت را کنار گذاشت و فقط گیاه خورد. استاد بسیار ریاضت می کشید و شاگرد تصمیم گرفت ریاضت بکشد و برای همین هم روی بستری از کاه می خوابید.
مدتی گذشت. استاد متوجه تغییر رفتار شاگردش شد. به سراغ او رفت تا ببیند چه خبر است. شاگرد گفت: «دارم مراحل تشرف را می گذرانم. سفیدی لباسم نشانه ی سادگی و جستجو است. گیاهخواری جسمم را پاک می کند. ریاضت موجب می شود که فقط به معنویت فکر کنم.»
استاد خندید و او را به دشتی برد که اسبی سفید از آن می گذشت. بعد گفت: «تمام این مدت فقط به بیرون نگاه کرده ای در حالی که در دیار معرفت امور ظاهری هیچ اهمیتی ندارد. آن حیوان را آنجا می بینی؟ او هم موی سفید دارد، فقط گیاه می خورد و در اصطبلی روی کاه می خوابد. فکر می کنی اهل معنویت است یا روزی استادی واقعی خواهد شد؟
نوشته شده در دو شنبه 8 مهر 1392برچسب:,ساعت 1:0 توسط mona.soliman| |

يكى، در پيش بزرگى از فقر خود شكايت مى‏كرد و سخت مى‏ناليد. گفت: «خواهى كه ده هزار درهم داشته باشى و چشم نداشته باشى؟»
گفت: «البته كه نه. دو چشم خود را با همه دنيا عوض نمى‏كنم.»
گفت: «عقلت را با ده هزار درهم، معاوضه مى‏كنى؟»
گفت: «نه.»
گفت: «گوش و دست و پاى خود را چطور؟»
گفت: «هرگز.»
گفت: «پس هم اكنون خداوند، صدها هزار درهم در دامان تو گذاشته است. باز شكايت دارى و گله مى‏كنى؟! بلكه تو حاضر نخواهى بود كه حال خويش را با حال بسيارى از مردمان عوض كنى و خود را خوش‏تر و خوش‌بخت‏تر از بسيارى از انسان‏هاى اطراف خود مى‏بينى. پس آنچه تو را داده‏اند، بسى بيش‏تر از آن است كه ديگران را داده‏اند و تو هنوز شكر اين همه را به جاى نياورده، خواهان نعمت بيش‏ترى هستى!»
نوشته شده در دو شنبه 8 مهر 1392برچسب:,ساعت 1:51 توسط mona.soliman| |

دارم راه میرم...
یهو یه صدایی میاد... _ داداش یه عکس از مامیگیری؟ _ منم میگم چرا که نه؟... دوربینو حاضر میکنم که چشمام میخوره به تو...کاره دنیارو ببین،من باید از تو وو کسی که تورو ازم دزدیده عکس بگیرم... سعی میکنم به روی خودم نیارم اما،جالب اینجاست،تو حتی منو نمیشناسی... من همونم، فقط موهامو بلند تر شده مثل روز های تلخم ، چهره ای که شکسته شد جوانیش بر باد رفت ... پیرش کردی ... مثل قدیما لبخند رو لبام نیست... صورت همیشه صافم حالا پر از ریش شده ... شایدم کلا یادت رفته من کیم... چه توقعی دارم... ولی تو هنوز مثل گذشته زیبایی ... یادش بخیر میگفتی نمیتونی کسی رو جز من به اغوش بکشی امروز خودم عکسش را گرفتم
_ داداش اون دکمه هستش _ بله بله ( چیک چیک) چه لب خند زیبایی زدی مثل همون روز که زدی تو سینه ام گفتی تو یه دیونه ای دیونه !! _ داداش ممنون خیلی حال دادی _ خواهش میکنم قابلی نداشت راستی عشقم قابل نداشت ؟؟ یا ثبت خاطره شما هااا؟؟ یا تنها بودن هایم اره قابلی نداشت
نوشته شده در سه شنبه 19 شهريور 1392برچسب:,ساعت 5:5 توسط mona.soliman| |

گوش کن

جاده صدا می زند از دور قدمهای تو را

چشم تو زینت تاریکی نیست

پلک ها را بتکان، کفش به پا کن و بیا

 

و بیا تا جایی که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد

و زمان روی کلوخی بنشیند با تو

و مزامیز شب اندام تو را

مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند

 

پارسایی است در آنجا که تو را خواهد گفت:

بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است.

 

سهراب سپهری

نوشته شده در دو شنبه 11 شهريور 1392برچسب:,ساعت 3:13 توسط mona.soliman| |

دل گمراه من چه خواهد کرد

با بهاری که می‌رسد از راه؟

با نیازی که رنگ می‌گیرد

در تن شاخه‌های خشک و سیاه؟

 

دل گمراه من چه خواهد کرد؟

با نسیمی که می‌تراود از آن

بوی عشق کبوتر وحشی

نفس عطرهای سرگردان؟

 

لب من از ترانه می‌سوزد

سینه‌ام عاشقانه می‌سوزد

پوستم می‌شکافد از هیجان

پیکرم از جوانه می‌سوزد

 

هرزمان موج می‌زنم در خویش

می‌روم، می‌روم به جائی دور

بوتۀ گر گرفتۀ خورشید

سرراهم نشسته در تب نور

 

من زشرم شکوفه لبریزم

یار من کیست، ای بهار سپید؟

گر نبوسد در این بهار مرا

یار من نیست، ای بهار سپید

 

دشت بی‌تاب شبنم آلوده

چه کسی را به خویش می‌خواند؟

سبزه‌ها، لحظه‌ای خموش، خموش

آنکه یار من است می‌داند!

 

آسمان می‌دود زخویش برون

دیگر او در جهان نمی‌گنجد

آه، گوئی که این همه "آبی"

در دل آسمان نمی‌گنجد

 

در بهار او زیاد خواهد برد

سردی و ظلمت زمستان را

می‌نهد روی گیسوانم باز

تاج گلپونه‌های سوزان را

 

ای بهار، ای بهار افسونگر

من سراپا خیال او شده‌ام

در جنون تو رفته‌ام زخویش

شعر و فریاد و آرزو شده‌ام

 

می‌خزم همچو مار تبداری

بر علف‌های خیس تازۀ سرد

آه با این خروش و این طغیان

دل گمراه من چه خواهد کرد؟

 

فروغ فرخزاد

نوشته شده در دو شنبه 11 شهريور 1392برچسب:,ساعت 3:10 توسط mona.soliman| |

اگـر امـشب هم از حوالی دلم گذشتـی، آهسته رد شو غم را با هزار بدبختی خوابانده ام...

وقتی همه با من هم عقیده می شوند، تازه احساس می کنم که اشتباه کرده‌ام!!! اسکار وایلد

سخت است فهماندن چیزی به کسی که برای نفهمیدن آن پول می گیرد.احمد شاملو

خواجه عبدالله انصاری فرمود: بدانکه، نماز زیاده خواندن، کار پیرزنان است، و روزه فزون داشتن، صرفه‌ی نان است و حج نمودن، تماشای جهان است. اما نان دادن، کار مردان است...

به کوچه‌ای رسیدم که پیرمردی از آن خارج می شد؛ به من گفت: نرو که بن‌بسته! گوش نکردم، رفتم. وقتی برگشتم و به سر کوچه رسیدم؛ پیر شده بودم!!!

به سرآستین پاره کارگری که دیوارت را می‌چیند و به تو می‌گوید ارباب، نخند!

آدما گاهی لازمهچند وقت کرکره شونو بکشن پایین یه پارچه سیاه بزنن درش و بنویسن:کسی نمردهفقط دلم گرفته.

آدم ها برای هم سنگ تمام می گذارند.اما نه وقتی که در میانشان هستی، نه... آنجا که در میان خاک خوابیدی؛"سنگ تمام" را می گذارند و می روند

نوشته شده در شنبه 9 شهريور 1392برچسب:,ساعت 3:3 توسط mona.soliman| |

جان لنون می گوید وقتی به مدرسه می رفتم، با پرسش زیر مواجه شدمبزرگ که شدی،میخواهی چه کاره شوی؟ من پاسخ دادم می خواهم خوشحال شوم.آن ها به من گفتند که مفهوم پرسش را متوجه نشده ام.من به آن ها گفتم: این شما هستید که مفهوم زنده گی را متوجه نشده اید. بهترین روزهایت را به کسانی هدیه کن که بدترین روزها در کنارت بوده اند ...
بنام خداوندی که داشتن او جبران همه نداشته های من است
ترجیح می دهم حقیقتی مرا آزار دهد، تا اینکه دروغی آرامم کند ...
تنها دو روز در سال هست که نمیتونی هیچ کاری بکنی‌! یکی‌ دیروز و یکی‌ فردا ...
خوبی بادبادک اینه که می‌دونه زندگیش فقط به یک نخ نازک بنده ولی بازم تو آسمون می‌رقصه و می‌خنده ...
با کسی زندگی کن که مجبور نباشی یه عمر برای راضی نگه داشتنش فیلم بازی کنی ...
انسان مجموعه ای از آنچه که دارد نیست؛ بلکه انسان مجموعه ای است از آنچه که هنوز ندارد، اما می تواند داشته باشد!
مردمی که گل ها را دوست میدارند خود از آن گل ها دوست داشتنی ترند ...
چقدر سخت است همرنگ جماعت شدن وقتی جماعت خودش هزار رنگ است ...
دوره، دوره آدم هایی ست که همخواب هم می شوند ولی هرگز خواب هم را نمی بینند ...
اگر گیاهان صدایی نداشته باشند به معنای آن نیست که دردی ندارند ...
اگر میخواهی محال ترین اتفاق زندگیت رخ بدهد باور محال بودنش را عوض کن ...
برنده می گوید مشکل است، اما ممکن و بازنده می گوید ممکن است، اما مشکل ...
آن اندازه که ما خود را فریب می دهیم و گمراه می کنیم، هیچ دشمنی نمی تواند ...
حتی اگر بهترین فرد روی کره زمین هستید به خودتان مغرور نشوید چون هیچ کس از شخصی که ادعا می کند خوشش نمی آید ...
برای یاد گرفتن آنچه می خواستم بدانم احتیاج به پیری داشتم، اکنون برای خوب به پا کردن آنچه که می دانم، احتیاج به جوانی دارم ..."ژوبرت"
یادها فراموش نخواهند شد، حتی به اجبار و دوستی ها ماندنی هستند، حتی با سکوت ...
دوستی کلام زیباییست که هرکس درکش کرد، ترکش نکند ...
زندگی قانون باورها و لیاقتهاست، همیشه باور داشته باش که لایق بهترین هایی ...
اگر مایلیم پیام عشق را بشنویم، بایستی خود نیز این پیام را ارسال کنیم ...
زندگی یعنی: ناخواسته به دنیا آمدن مخفیانه گریستن دیوانه وار عشق ورزیدن
و عاقبت در حسرت آنچه دل میخواهد و منطق نمیپذیرد، مردن ...
زن مانند شیشه ی ظریف و شکستنی است هرگز توانایی مقاومت او را نیازمایید، زیرا ممکن است این شیشه ناگهان بشکند ...
آموخته‌ام که هیچ‌گاه نجابت و تواضع دیگران را به حساب حماقت‌شان نگذارم ...
گلایه ها عیبی ندارد، کنایه هاست که ویران می کند.
یادمان باشد که "اعتماد" المثنی ندارد، پس لطفا گمش نکنیم.
یه قلب پاک از تمام مکانهای دیدنی جهان زیباتر است.
 در زندگی باران نباش كه فكر كنند خودت را با منت به شیشه میكوبی؛ابر باش تا منتظرت باشند كه بیایی

نوشته شده در شنبه 9 شهريور 1392برچسب:,ساعت 3:0 توسط mona.soliman| |

اگر صخره و سنگ در مسیر رودخانه زندگی نباشد صدای آب هرگز زیبا نخواهد شد . . .

 ماهي اگر دهانش را بسته نگه دارد، گرفتار نمي شود. شیخ بهایی

عشق، به وجود آورنده اعمال زیباست. احساس اجبار به فداکاری، لازمه زندگیست. یک عمل درست، بهتر است از هزار نصیحت.

همیشه هر چیزی را که دوست داریم بدست نمی‌آوریم، پس بیاییم آنچه را که به دست می‌آوریم دوست بداریم. انسان عاشق زیبایی نمی شود، بلکه آنچه عاشقش می شود در نظرش زیباست!

انسانهای بزرگ دو دل دارند؛ دلی که درد می‌کشد و پنهان است و دلی که میخندد و آشکار است. عشق در لحظه پدید می آید و دوست داشتن در امتداد زمان و این اساسی ترین تفاوت میان عشق و دوست داشتن است.

اینجا در دنیای من، گرگها هم افسردگی مفرط گرفته‌اند دیگر گوسفند نمی‌درند به نی چوپان دل می‌سپارند و گریه می کنند...

می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان‌ها که: پدر تنها قهرمان بود، عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد بالاترین نــقطه‌ى زمین، شــانه‌های پـدر بــود ... بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادرهای خودم بودند .تنــها دردم، زانوهای زخمـی‌ام بودند. تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازی‌هایم بـود و معنای خداحافـظ، تا فردا بود...!

این روزها به جای" شرافت" از انسان هافقط" شر" و " آفت" می بینی !

می‌دونی"بهشت" کجاست ؟ یه فضـای ِ چند وجب در چند وجب!  بین ِ بازوهای ِ کسی که دوسـتش داری...

ماندن به پای کسی که دوستش داری  قشنگ ترین اسارت زندگی است !

می کوشم غــــم هایم را غـــرق کنم اما آنها یاد گرفته اند شــنا کنند ...

مگه اشك چقدر وزن داره...؟ که با جاري شدنش، اينقدر سبک مي شيم...

 اگر کسی به تو لبخند نمی زند علت را در لبان بسته خود جستجو کن

همیشه رفیق پا برهنه‌ها باش، چون هیچ ریگی به کفش شان نیست

با تمام فقر، هرگز محبت را گدایی مکنو با نمام ثروت هرگز عشق را خریداری نکن

هر کس ساز خودش را می زند، اما مهم شما هستید که به هر سازی نرقصید

اگر رنجی نمیبردیم هرگزمهربان بودن را نمیآموختیم . . .

نوشته شده در شنبه 9 شهريور 1392برچسب:,ساعت 2:50 توسط mona.soliman| |

پیمانی که در طوفان با خدا می بندی، در آرامش فراموش نکن!

توی جاده‌ای که انتهاش معلوم نیست پیاده یا سواره بودن فرقی نمیکنه اما اگر كسي باشه که تنهات نذاره بی انتها بودن جاده آرزوت میشه...

 ﻫﺮ ﭼﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺭﻭ نکن ... ﺍﺳﯿﺮ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ... سیـــر ﻣﯽﺷﻮﺩ.

 بــه کــوتــاهــی آن لحــظــه شــادی کــه گذشــت، غصــه هــم خــواهــد رفــت..  سهراب سپهری

بعضــــــی وقتا چیـــــــزی مینویسی فــــــقط برای یک نفـــــــر امـــــــا دلت میگیرد وقتی یـــــــادت می افتد که هـرکسی ممکن است بخــــــواند جــــــــز آن یک نفـــــــــر.

 سرانجام منی، حتی اگه دستات رو گم کردم. یه عهدی با من و جاده است که بی تو بر نمیگردم.

 هرکس به طریقی دل ما می‌شکند اما تو خیلی خلاقیت به خرج دادی.

 حتی آنگاه که بدون امید زندگی می کنیم هم آرزوهایی داریم ... دانته

  روزها یکی پس از دیگری میرود و من هنـــــوز منتظر فردا هستم!

به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی چون زمانی که از دستش بدی مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی اون دیگر صدایت را نخواهد شنید!

 تنـــها بـــودن بهـــتر از اینـــه كـــه پهـــلوی عشـــقت بشـــینی و احســـاس تنـــهایی كنـــی...!

 معذرت خواهی؛ همیشه به این معنا نیست که تو اشتباه کردی، و حق با یکی دیگه است. . . معذرت خواهی؛ یعنی اون رابطه شاید بیشتر از غرورت برات ارزش داشته.

زمـــــان، غارتـــــگــر غـــریبـــی اســــت

نوشته شده در شنبه 9 شهريور 1392برچسب:,ساعت 2:47 توسط mona.soliman| |

مردي تخم عقابي پيدا كرد و آن را در خانه مرغي گذاشت. عقاب با بقيه جوجه‌ها از تخم بيرون آمد و با آنها بزرگ شد. در تمام زندگيش او همان كارهايي را انجام مي‌داد كه مرغها مي‌كردند. براي پيدا كردن كرمها و حشرات، زمين را مي‌كند قد قد مي‌كرد و گاهي هم با دست و پا زدن بيسيار، كمي‌در هوا پرواز مي‌كرد. سالها گذشت و عقاب پير شد.
روزي پرنده با عظمتي را بالاي سرش بر فراز آسمان ابري ديد. او با شكوه تمام، با يك حركت ناچيز بالهاي طلاييش، بر خلاف جريلن شديد باد پرواز مي‌كرد. عقاب پير بهت زده نگاهش كرد و پرسيد: اين كيست؟ همسايه اش پاسخ داد: اين عقاب است- سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زميني هستيم. عقاب مثل مرغ زندگي مي‌كرد و مثل مرغ مرد. زيرا فكر مي‌كرد مرغ است

نوشته شده در شنبه 9 شهريور 1392برچسب:,ساعت 2:43 توسط mona.soliman| |

در یک غروب  پنج شنبه پیرمردی مو سفید٬ در حالی که دختر جوان و زیبایی بازو به بازویش  او را همراهی می کرد٬ وارد یک جواهر فروشی شد و به جواهرفروش گفت :

«برای دوست دخترم یک انگشتر مخصوص  می خواهم.»

 

مرد جواهرفروش به اطرافش نگاهی  انداخت و انگشتر فوق العاده ایی را که ارزش آن 3 میلیون و 600 هزار تومان  بود، به پیرمرد و دختر جوان نشان داد. چشمان دختر جوان برقی زد و تمام بدنش  از شدت هیجان به لرزه افتاد.

 

    پیرمرد در حال  دیدن انگشتر به مرد جواهرفروش گفت :

«خب٬ ما این رو برمی داریم.  جواهرفروش با احترام پرسید که پول اون رو چطور پرداخت می کنید؟ پیرمرد گفت  با چک٬ ولی خب من می دونم که شما باید مطمئن بشید که حساب من خوب هست٬  بنابراین من این چک رو الان می نویسم و شما می تونید روز شنبه که بانک ها  باز می شه٬ به بانک من تلفن بزنید و تایید اون رو بگیرید و بعد از آن٬ من  در بعدازظهر شنبه این انگشتر را از شما می گیرم.»

 

   دوشنبه صبح مرد جواهرفروش در  حالی که به شدت ناراحت بود به پیرمرد تلفن زد و با عصبانیت به پیرمرد گفت : 

«من الان حسابتون رو چک کردم٬ اصلا  نمی تونم تصور کنم که توی حسابتون هیچ پولی وجود نداره !»

   پیرمرد جواب داد :

«متوجه هستم٬ ولی در عوضش می تونی تصور کنی که  من چه آخر هفته ی معرکه و هیجان انگیزی رو گذروندم ؟!!»

نوشته شده در یک شنبه 20 مرداد 1392برچسب:,ساعت 21:36 توسط mona.soliman| |

دست بردار پتروس!

بگذار دنیا را آب ببرد

 در دنیایی که

اقیانوس آرامَش

به دنبال آرامِش می گردد

صد سد هم بسازی

فقط ...

مشق شب بچه ها را زیاد می کنی

نوشته شده در یک شنبه 20 مرداد 1392برچسب:,ساعت 21:26 توسط mona.soliman| |

غمگین مشو عزیز دلم

مثل هوا در کنار توام

نه جای کسی را تنگ می کنم

نه کسی مرا می بیند

نه صدایم را می شنود

دوری مکن

تو نخواهی بود

من اگر نباشم

نوشته شده در یک شنبه 20 مرداد 1392برچسب:,ساعت 21:23 توسط mona.soliman| |

دست و دلم به شعر نمی رود

وقتی

در شعر هم

دستم به تو نمی رسد.

نوشته شده در یک شنبه 20 مرداد 1392برچسب:,ساعت 21:19 توسط mona.soliman| |

می‌گویند شخصی سر كلاس ریاضی خوابش برد. وقتی زنگ را زدند بیدار شد و با عجله دو مساله را كه روی تخته سیاه نوشته شده بود یادداشت كرد و بخیال اینكه استاد آنها را بعنوان تكلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز و آن شب برای حل آنها فكر كرد. هیچیك را نتوانست حل كند، اما تمام آن هفته دست از كوشش برنداشت. سرانجام یكی را حل كرد و به كلاس آورد. استاد بكلی مبهوت شد، زیرا آن‌ها را به عنوان دو نمونه از مسائل غیرقابل حل ریاضی داده بود.
 
نتیجه اخلاقی : هیچ دلیلی موجب ناامیدی نخواهد شد حتی امور غیر ممکن
نوشته شده در سه شنبه 15 مرداد 1392برچسب:,ساعت 3:57 توسط mona.soliman| |

ترازوی مرد فقیر مرﺩ ﻓﻘﯿﺮﻯ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮐﺮﻩ ﻣﻰ ﺳﺎﺧﺖ، ﺁﻥ ﺯﻥ ﮐﺮﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺩﺍﯾﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮﯾﻰ ﻣﻰ ﺳﺎﺧﺖ .
ﻣﺮﺩ ﺁﻧﺮﺍ ﺑﻪ ﯾﮑﻰ ﺍﺯ ﺑﻘﺎﻟﻰ ﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ ﻣﻰ ﻓﺮﻭﺧﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻣﺎﯾﺤﺘﺎﺝ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﻣﻰ ﺧﺮﯾﺪ .
ﺭﻭﺯﻯ ﻣﺮﺩ ﺑﻘﺎﻝ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮐﺮﻩ ﻫﺎ ﺷﮏ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻭﺯﻥ ﮐﻨﺪ . ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﮐﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻭﺯﻥ ﮐﺮﺩ، ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻫﺮ ﮐﺮﻩ ۹۰۰ ﮔﺮﻡ ﺑﻮﺩ .
ﺍﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﻋﺼﺒﺎﻧﻰ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ:
ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮐﺮﻩ ﻧﻤﻰ ﺧﺮﻡ، ﺗﻮ ﮐﺮﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﻰ ﻓﺮﻭﺧﺘﻰ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻰ ﮐﻪ ﻭﺯﻥ ﺁﻥ ۹۰۰ ﮔﺮﻡ ﺍﺳﺖ . ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ
ﻭ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﻣﺎ ﺗﺮﺍﺯﻭﯾﯽ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﺷﮑﺮ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺧﺮﯾﺪﯾﻢ ﻭ ﺁﻥ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﺷﮑﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻭﺯﻧﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﻰ ﺩﺍﺩﯾﻢ .
ﯾﻘﯿﻦ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ: ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻣﻰ ﮔﯿﺮﯾﻢ

نوشته شده در سه شنبه 15 مرداد 1392برچسب:,ساعت 3:7 توسط mona.soliman| |

مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته
و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود.
هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.
تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت.
اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد…
تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند ،
رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟
درخت
به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز
نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان
احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم…
مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود…!
علت
را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به
خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر
شروع به خشک شدن کردم.
از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود
علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که
من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم.
همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.
مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود.
علت
شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن
کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را
حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با
خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ
به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد،
حتماً این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می
خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا
آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم…
دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد
پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم

نوشته شده در سه شنبه 15 مرداد 1392برچسب:,ساعت 2:31 توسط mona.soliman| |

چهار تا مهندس برق، مكانيك، شيمي و كامپيوتر با يه ماشين در حال مسافرت
بودن كه يهو ماشين خراب ميشه. خاموش ميكنه و ديگه هر چي استارت ميزنن روشن
نميشه.


ميگن آخه يعني چي شده؟


مهندس برقه ميگه: احتمالاً مشكل از مدارها و اتصالاتو سيم كشي هاشه.


يكي از اينا يه ايرادي پيدا كرده.


مهندس مكانيكه ميگه: نه بابا، مشكل از ميل لنگ يا پيستوناشه كه بخاطر كار زياد انحراف پيدا كرده.


مهندس شيميه ميگه: نه، ايراد از روغن موتوره. سر وقت عوض نشده، اون حالت روان كنندگيشو از دست داده.


در اينجا ميبينن مهندس كامپيوتره ساكته و هيچ چي نميگه. بهش ميگن: تو چي ميگي؟


مشكل از كجاست؟ چيكارش كنيم درست شه؟

مهندس كامپيوتره يه فكري مي كنه و ميگه: نميدونم، ولي بنظرم پياده شيم، سوار شيم شايد درست شده باشه!

نوشته شده در سه شنبه 15 مرداد 1392برچسب:,ساعت 2:1 توسط mona.soliman| |

روزی دانشمندى آزمایش جالبى انجام داد . او یک آکواریوم
ساخت و با قرار دادن یک دیوار شیشه ‌اى در وسط آکواریوم آن ‌را به دو بخش
تقسیم ‌کرد .
در یک بخش ، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش دیگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگ تر بود .
ماهى کوچک ، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى دیگرى نمى‌ داد .
او
براى شکار ماهى کوچک ، بار ها و بار ها به سویش حمله برد ولى هر بار با
دیوار نامریی که وجود داشت برخورد مى‌ کرد ، همان دیوار شیشه‌ اى که او را
از غذاى مورد علاقه ‌اش جدا مى‌ کرد .
پس از مدتى ، ماهى بزرگ از حمله و
یورش به ماهى کوچک دست برداشت . او باور کرده بود که رفتن به آن سوى
آکواریوم و شکار ماهى کوچک ، امرى محال و غیر ممکن است !

در پایان ،
دانشمند شیشه ی وسط آکواریوم را برداشت و راه ماهی بزرگ را باز گذاشت .
ولى دیگر هیچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آن‌ سوى آکواریوم
نیز نرفت !!!

می دانید چرا ؟
دیوار
شیشه‌ اى دیگر وجود نداشت ، اما ماهى بزرگ در ذهنش دیوارى ساخته بود که از
دیوار واقعى سخت ‌تر و بلند ‌تر مى ‌نمود و آن دیوار ، دیوار بلند باور
خود بود ! باوری از جنس محدودیت ! باوری به وجود دیواری بلند و غیر قابل
عبور ! باوری از ناتوانی خویش !

نوشته شده در سه شنبه 15 مرداد 1392برچسب:,ساعت 1:55 توسط mona.soliman| |

مردى برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد . رئیس
هیئت مدیره مصاحبه اش کرد و تمیز کردن زمینش رو - به عنوان نمونه کار - دید
و گفت : « شما استخدام شدین ، آدرس ایمیلتون رو بدین تا فرم های مربوطه رو
واسه تون بفرستم تا پر کنین و همینطور تاریخی که باید کار رو شروع کنین
...
مرد جواب داد : « اما من کامپیوتر ندارم ، ایمیل هم ندارم ! » رئیس
هیئت مدیره گفت : « متأسفم . اگه ایمیل ندارین ، یعنی شما وجود خارجی
ندارین و کسی که وجود خارجی نداره ، شغل هم نمی تونه داشته باشه . »
مرد
در کمال نومیدی اون جا رو ترک کرد . نمی دونست با تنها 10 دلاری که در
جیبش داشت چه کار کنه . تصمیم گرفت به سوپرمارکتی بره و یک صندوق 10 کیلویی
گوجه فرنگی بخره . یعد خونه به خونه گشت و گوجه فرنگی ها رو فروخت . در کم
تر از دو ساعت ، تونست سرمایه اش رو دو برابر کنه . این عمل رو سه بار
تکرار کرد و با 60 دلار به خونه برگشت . مرد فهمید می تونه به این طریق
زندگیش رو بگذرونه و شروع کرد به این که هر روز زودتر بره و دیرتر برگرده
خونه . در نتیجه پولش هر روز دو یا سه برابر می شد . به زودی یه گاری خرید ،
بعد یه کامیون و به زودی ناوگان خودش رو در خط ترانزیت ( پخش محصولات )
داشت ...
پنج سال بعد ، مرد دیگه یکی از بزرگترین خرده فروشان آمریکاست
. شروع کرد تا برای آینده ی خانواده اش برنامه ربزی کنه و تصمیم گرفت بیمه
عمر بگیره . به یه نمایندگی بیمه زنگ زد و سرویسی رو انتخاب کرد . وقتی
صحبتشون به نتیجه رسید ، نماینده بیمه از آدرس ایمیل مرد پرسید . مرد جواب
داد : « من ایمیل ندارم . »
نماینده بیمه با کنجکاوی پرسید : « شما
ایمیل ندارین ، ولی با این حال تونستین یک امپراتوری در شغل خودتون به وجود
بیارین ... میتونین فکر کنین به کجاها می رسیدین اگه یه ایمیل هم داشتین ؟
» مرد برای مدتی فکر کرد و گفت :
" آره ! احتمالاً آبدارچی شرکت مایکروسافت می شدم  

نوشته شده در سه شنبه 15 مرداد 1392برچسب:,ساعت 1:53 توسط mona.soliman| |

مردی چهار پسر داشت . آن ها را به ترتیب به سراغ یک درخت
گلابی فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود . پسر اول در
زمستان ، دومی در بهار ، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار
درخت رفتند . سپس پدر همه را فراخواند و از آن ها خواست که بر اساس آنچه
دیده بودند ، درخت را توصیف کنند .
 پسر اول گفت : درخت زشتی بود ،
خمیده و در هم پیچیده . پسر دوم گفت : نه . درختی پوشیده از جوانه بود و پر
از امید شکفتن . پسر سوم گفت : نه . درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و
عطرآگین و باشکوه ترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام . پسر چهارم گفت :
نه !!! درخت بالغی بود پربار از میوه  . پر از زندگی و زایش !
 مرد
لبخندی زد و گفت : همه شما درست گفتید ، اما هر یک از شما فقط یک فصل از
زندگی درخت را دیده اید ! شما نمی توانید درباره یک درخت یا یک انسان بر
اساس یک فصل قضاوت کنید . همه حاصل آنچه هستند و لذت ، شوق و عشقی که از
زندگی شان برمی آید ، فقط در انتها نمایان می شود . وقتی همه فصل ها آمده و
رفته باشند ! اگر در " زمستان " تسلیم شوید ، امید شکوفایی " بهار " ،
زیبایی " تابستان " و باروری " پاییز " را از کف داده اید !
 مبادا
بگذارید درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصل های دیگر را نابود کند !
زندگی را فقط با فصل های دشوارش نبین ؛ در راه های سخت پایداری کن ، لحظه
های بهتر بالاخره از راه می رسند !

نوشته شده در سه شنبه 15 مرداد 1392برچسب:,ساعت 1:50 توسط mona.soliman| |

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود و کشاورز
مقرر کرد چنانچه مرد جوان از عهده ی امتحان برآید دخترش را به عقد او
درآورد .
کشاورز به مرد جوان گفت برو در آن قطعه زمین بایست . من سه گاو
نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نر ها را بگیری من دخترم
را به تو خواهم داد .
مرد قبول کرد . در طویله اولی که بزرگ ترین بود
باز شد . باور کردنی نبود بزرگ ترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش
دیده بود . گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد . جوان
خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت .
دومین در طویله که کوچک تر بود باز شد . گاوی کوچک تر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .
جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچک تر است و این ارزش جنگیدن ندارد .
سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیف ترین و کوچک ترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود .
پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد ...
اما با تعجب و ناباوری دید که گاو دم نداشت !!!

نتیجه
اخلاقی : زندگی پر از ارزش های دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد
شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیب مان نشود . سعی کن همیشه اولین
شانس را دریابی

نوشته شده در سه شنبه 15 مرداد 1392برچسب:,ساعت 1:46 توسط mona.soliman| |

زاهد و درویشی که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفر می کردند، سر راه خود دختری را دیدند در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد. وقتی آن دو نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آن ها تقاضای کمک کرد. درویش بی درنگ دخترک رابرداشت و از رودخانه گذراند. دخترک رفت و آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند. در همین هنگام زاهد که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت:«دوست عزیز! ما نباید به جنس لطیف نزدیک شویم. تماس با جنس لطیف برخلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتی که تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی.» درویش با خونسردی و با حالتی بی تفاوت جواب داد: « من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و رهایش نمی کنی.»
نوشته شده در دو شنبه 14 مرداد 1392برچسب:,ساعت 5:39 توسط mona.soliman| |

یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا !
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود :
خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد . دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید . این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم . یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام . اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم . هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم . تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن ...
کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد . نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند . در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند ...
همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند . عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت ، تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود : نامه ای به خدا !
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند . مضمون نامه چنین بود :
خدای عزیزم ، چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم . با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم . من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی ... البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند

نوشته شده در سه شنبه 11 تير 1392برچسب:,ساعت 4:1 توسط mona.soliman| |

دختری به کورش کبیر گفت: من عاشق شما هستم. کورش به او گفت: لیاقت تو برادر من است که از من زیبا تر است و پشت سرت ایستاده است.
دختر برگشت و کسی‌ را پشت سر خود ندید. کورش به او گفت اگر عاشق بودی، پشت سرت را نگاه نمی‌‌کردی.

نوشته شده در سه شنبه 11 تير 1392برچسب:,ساعت 3:54 توسط mona.soliman| |

 

زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند.
پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت.
این بگو مگوها همچنان ادامه داشت تا اینکه یک روز ...

پیرمرد برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل می کند ضبط صوتی را آماده کرد و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط کرد.
پیر مرد صبح از خواب بیدار شد و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش رفت و او را صدا زد، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته بود!
از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او بود

 

نوشته شده در سه شنبه 11 تير 1392برچسب:,ساعت 3:50 توسط mona.soliman| |

گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت!

پرسیدند : چه می کنی ؟

پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و...

 


آن را روی آتش می ریزم !

گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد!

گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی؟

پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد!

نوشته شده در سه شنبه 11 تير 1392برچسب:,ساعت 3:47 توسط mona.soliman| |

و من اینو می دونستم
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .
به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با وقار خاص و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم”
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه،دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:
” تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمی‌دونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….
ای کاش این کار رو کرده بودم ……………..”ا
شاید شبیه قصه ی من باشه : آخه من خجالت می کشم بهت بگم..

نوشته شده در چهار شنبه 3 آبان 1391برچسب:,ساعت 23:3 توسط mona.soliman| |

عشق و آرامش
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى كه خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌كنند و سر هم داد می‌كشند؟

شاگردان فكرى كردند و یكى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم.

استاد پرسید: این كه آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى كه طرف مقابل كنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت كرد؟ چرا هنگامى كه خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟

شاگردان هر كدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچكدام استاد را راضى نكرد...

سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى كه دو نفر از دست یكدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یكدیگر فاصله می‌گیرد. آنها براى این كه فاصله را جبران كنند مجبورند كه داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر كنند.

سپس استاد پرسید: هنگامى كه دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟

آنها سر هم داد نمی‌زنند بلكه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌كنند.

چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیك است. فاصله قلب‌هاشان بسیار كم است.

استاد ادامه داد: هنگامى كه عشقشان به یكدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟

آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌كنند و عشقشان باز هم به یكدیگر بیشتر می‌شود.

سرانجام، حتى از نجوا كردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یكدیگر نگاه می‌كنند!

این هنگامى است كه دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد... :heart::heart::heart:

نوشته شده در چهار شنبه 3 آبان 1391برچسب:,ساعت 22:56 توسط mona.soliman| |



تقدیر

باید تو رو پیدا کنم   /   شاید هنوزم دیر نیست

تو ساده دل کندی ولی   /   تقدیر بی تقصیر نیست

با این که بی تاب منی   /   بازم منو خط میزنی

باید تو رو پیدا کنم   /   تو با خودت هم دشمنی


کی با یه جمله مثل من   /   می تونه آرومت کنه

اون لحظه های  آخر از   /   رفتن پشیمونت کنه

دلگیرم از این شهر سرد   /   این کوچه های بی عبور

وقتی به من فکر می کنی   /   حس میکنم از راه دور

آخر یه شب این گریه ها   /   سوی چشمامو می بره

عطر تر از پیراهنی   /   که جا گذاشتی می پره

باید تو رو پیدا کنم   /   هر روز تنها تر نشی

راضی به با من بودنت   /   حتی از این کمتر نشی

پیدات کنم حتی اگه   /   پروازمو پرپر کنی

محکم بگیرم دستتو   /   احساسمو باور کنی

پیدات کنم حتی اگه   /   پروازمو پرپر کنی

محکم بگیرم دستتو   /   احساسمو باور کنی

 

باید تو رو پیدا کنم   /   شاید هنوزم دیر نیست

تو ساده دل کندی ولی   /   تقدیر بی تقصیر نیست

باید تو رو پیدا کنم   /   هر روز تنها تر نشی

راضی به با من بودنت   /   حتی از این کمتر نشی

نوشته شده در شنبه 11 شهريور 1391برچسب:,ساعت 16:38 توسط mona.soliman| |



 

نوشته شده در پنج شنبه 9 شهريور 1391برچسب:,ساعت 2:41 توسط mona.soliman| |

نوشته شده در پنج شنبه 9 شهريور 1391برچسب:,ساعت 2:25 توسط mona.soliman| |

عکس های عاشقانه


نوشته شده در پنج شنبه 9 شهريور 1391برچسب:,ساعت 2:22 توسط mona.soliman| |

هوای چشام بدجوری ابریه
دلم تنگ و غرق بی صبریه
چه حس غریبی چه بدحالیه
که هستی ولی جای تو خالیه
خودش و یکی جای تو جا زده
یکی که نمی فهمه حالم بده
یکی که فقط فکرش اینه بره
نه دل داره نه غصه نه خاطره
می خواد که نبودش رو حاشاکنم
بره من بشینم تماشاکنم
نمی فهمه که خیلی زود می شه دیر
همش می گه دنیا رو جدی نگیر
یکی جای تو این روزا با منه
که سرده نگاهش جنسش از اهنه
که نسبت به حسم لباش بی حسه
دلم کی دوباره به تو میرسه

نوشته شده در پنج شنبه 9 شهريور 1391برچسب:,ساعت 2:20 توسط mona.soliman| |

برای تو می نویسم...

برای تويی كه تنهايی هايم پر از ياد توست...

برای تويی كه قلبم منزلگه عـــشـــق توست
...

برای تويی كه احسا
سم از آن وجود نازنين توست ...

برای تويی كه تمام هستی ام در عشق تو غرق شد...

برای تويی كه چشمانم هميشه به راه تو دوخته است...

برای تويی كه مرا مجذوب قلب ناز و احساس پاك خود كردی...

برای تويی كه وجودم را محو وجود نازنين خود كردی...

برای تويی كه هر لحظه دوری ات برایم مثل یک قرن است...

... تويی كه سـكوتـت سخت ترين شكنجه من است برای

برای تويی كه قلبت پـا ك است ...

برای تويی كه در عشق ، قـلبت چه بی باك است...

برای تويی كه عـشقت معنای بودنم است...

برای تويی كه عـشقت معنای بودنم است...

برای تويی كه غمهایت معنای سوختنم است...

برای تویی که آرزوهایت آرزویم است.

نوشته شده در پنج شنبه 9 شهريور 1391برچسب:,ساعت 2:16 توسط mona.soliman| |


نوشته شده در پنج شنبه 9 شهريور 1391برچسب:,ساعت 2:15 توسط mona.soliman| |


Power By: LoxBlog.Com