raze del

دو فرشته مسافر، براي گذراندن شب، در خانه يک خانواده ثروتمند فرود آمدند.
اين خانواده رفتار نا مناسبي داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند. بلکه زير زمين سرد خانه را در اختيار آنها گذاشتند.فرشته پير در ديوار زير زمين شکافي ديد و آن را تعمير کرد. وقتي فرشته جوان از او پرسيد چرا چنين کار را کرده، پاسخ داد(( همه امور بدان گونه که مي نمايند، نيستند!))

شب بعد اين دو فرشته به منزل يک خانواده فقير ولي بسيار مهمان نوازرفتند. بعد از خوردن غذايي مختصر زن و مرد فقير، رختخواب خود را در اختيار دو فرشته گذاشتند.
صبح روز بعد فرشتگان، زن و مرد فقير را گريان ديدند، گاو آنها که تنها وسيله گذران زندگيشان بود، در مزرعه مرده بود.

فرشته جوان عصباني شد و از فرشته پير پرسيد: چرا گذاشتي چنين اتفاقي بيفتد؟
خانواده قبلي همه چيز داشتند و با اين حال تو کمکشان کردي، اما اين خانواده دارايي اندکي دارند و تو گذاشتي که گاوشان هم بميرد!

فرشته پير پاسخ داد: وقتي در زير زمين آن خانواده ثروتمند بوديم، ديدم که در شکاف ديوار کيسه اي طلا وجود دارد. از آنجا که آنان بسيار حريص و بددل بودند، شکاف را بستم و طلا ها را از ديدشان مخفي کردم. ديشب وقتي در رختخواب زن و مرد فقير خوابيده بودم، فرشته مرگ براي گرفتن جان زن فقير آمد و من به جايش آن گاو را به او دادم!

همه امور به دان گونه که نشان مي دهند، نيستند و ما گاهي اوقات خيلي دير به اين نکته پي مي بريم.

پس به گوش باشيد شايد کسي که زنگ در خانه تو را مي زند فرشته اي باشد و يا نگاه و لبخندي که تو بي تفاوت از کنارش مي گذري، آنها باشند که به ديدار اعمال تو آمده اند!

نوشته شده در یک شنبه 29 مرداد 1391برچسب:,ساعت 2:2 توسط mona.soliman| |

کشيشى يک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسيده بود که فکرى در مورد شغل آينده‌اش

بکند. پسر هم مثل تقريباً بقيه هم‌سن و سالانش واقعاً نمي‌دانست که چه چيزى از زندگى

مي‌خواهد و ظاهراً خيلى هم اين موضوع برايش اهميت نداشت.

يک روز که پسر به مدرسه رفته بود، پدرش تصميم گرفت آزمايشى براى او ترتيب دهد.

به اتاق پسرش رفت و سه چيز را روى ميز او قرار داد:

يک کتاب مقدس،

يک سکه طلا

و يک بطرى مشروب .



کشيش پيش خود گفت :

« من پشت در پنهان مي‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بيايد. آنگاه خواهم ديد

کداميک از اين سه چيز را از روى ميز بر مي‌دارد. اگر کتاب مقدس را بردارد معنيش اين است

که مثل خودم کشيش خواهد شد که اين خيلى عاليست. اگر سکه را بردارد يعنى دنبال کسب

و کار خواهد رفت که آنهم بد نيست. امّا اگر بطرى مشروب را بردارد يعنى آدم دائم‌الخمر و به

درد نخوري خواهد شد که جاى شرمسارى دارد.»


مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت. در خانه را باز کرد و در حالى که سوت مي‌زد

کاپشن و کفشش را به گوشه‌اى پرت کرد و يک راست راهى اتاقش شد. کيفش را روى تخت

انداخت و در حالى که مي‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشياء روى ميز افتاد. با

کنجکاوى به ميز نزديک شد و آن‌ها را از نظر گذراند.

کارى که نهايتاً کرد اين بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زير بغل زد. سکه طلا را توى

جيبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و يک جرعه بزرگ از آن خورد . . . 

کشيش که از پشت در ناظر اين ماجرا بود زير لب گفت:

« خداى من! چه فاجعه بزرگي ! پسرم سياستمدار خواهد شد !

نوشته شده در یک شنبه 29 مرداد 1391برچسب:,ساعت 1:48 توسط mona.soliman| |


استادی در شروع کلاس درس، لیوانی پر از آب به دست گرفت و آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد، از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟  شاگردان جواب دادند: " 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم "
استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد.
استاد پرسید:
خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟
یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد میگیرد.
حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگری گفت: دست تان بی حس می شود.
عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند. و مطمئنا کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.
استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است ؟ 
شاگردان جواب دادند: نه 
پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟
در عوض من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت: دقیقا مشکلات زندگی هم مثل همین است.
اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید اشکالی ندارد. 
اما اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد.
اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.

فکر کردن به مشکلات زندگی مهم است، اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید.
به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید و هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، برآیید!

نوشته شده در پنج شنبه 26 مرداد 1391برچسب:,ساعت 3:11 توسط mona.soliman| |

ساعت ۳ شب بود که صدای تلفن، پسر را از خواب بیدار کرد.
پشت خط مادرش بود، پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟
مادر گفت: ۲۵ سال قبل در همین موقع، شب تو مرا از خواب بیدار کردی فقط خواستم بگویم تولدت مبارک.
پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد.
صبح سراغ مادرش رفت. وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت…
                            ولی مادر دیگر در این دنیا نبود.

نوشته شده در پنج شنبه 26 مرداد 1391برچسب:,ساعت 3:5 توسط mona.soliman| |

همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود ؛ نوبت به او رسید : "دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟" گفت: می خواهم به دیگران یاد بدهم، پس پذیرفته شد! چشمانش رابست، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ درآمده است. باخودگفت : حتما اشتباهی رخ داده است! من که این را نخواسته بودم؟!....

سالها گذشت تا اینکه روزی داغ تبر را روی کمر خود احساس کرد ، با خود گفت : این چنین عمر من به پایان رسید و من بهره ی خود را از زندگی نگرفتم! با فریادی غم بار سقوط کرد و با صدایی غریب که از روی تنش بلند میشد به هوش آمد!
حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاس شده بود

نوشته شده در سه شنبه 24 مرداد 1391برچسب:,ساعت 5:24 توسط mona.soliman| |

 

شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند...

 

فرشته پری به شاعر داد و شاعر شعری به فرشته...

 

شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی اسمان گرفت...

 

فرشته شعر را زمزمه کرد و دعایش مزه عشق گرفت...

 

خدا گفت:"زندگی برای هردوتان دشوار می شود...

 

زیرا شاعر را که بوی اسمان را بشنود زمین برایش کوچک است...

و فرشته ای که مزه عشق را بچشد اسمان برایش تنگ...

نوشته شده در دو شنبه 23 مرداد 1391برچسب:,ساعت 1:48 توسط mona.soliman| |

یادمه وقتی که رفتی حتی جاده تو رو گم کرد
اون نگاه آخر تو منو بدجور زیر و رو کرد
وقت رفتن توی چشمات یه نفر منو صدا کرد
یه نفر که عاشقم بود منو از خودم رها کرد
داری میری خوش به حالت نباشه عین خیالت
غیر اون دلی که بردی همه برده ها حلالت
رفتی و مونده تو اینجا کوله بار خاطراتت
غیر اون دلی که بردی همه برده ها حلالت
رفتی و کاشکی میدیدی همه روزام پر درده
کاش میدیدی همه غمه دوریت باوجود من چه کرده
رفتی و کاشکی می موندی این روزا رو خوب میدیدی
میدیدی زندگی مو به چه روزایی کشیدی
داری میری خوش به حالت نباشه عین خیالت
غیر اون دلی که بردی همه برده هات حلالت
رفتی و مونده تو اینجا کوله بار خاطراتت
غیر اون دلی که بردی همه برده ها حلالت
یادمه وقتی که رفتی حتی جاده تو رو گم کرد
اون نگاه آخر تو منو بدجور زیر و رو کرد
وقت رفتن توی چشمات یه نفر منو صدا کرد
یه نفر که عاشقم بود منو از خودم رها کرد
غیر اون دلی که بردی همه برده ها حلالت
رفتی و مونده تو اینجا کوله بار خاطراتت
غیر اون دلی که بردی همه برده ها حلالت

نوشته شده در جمعه 20 مرداد 1391برچسب:,ساعت 1:43 توسط mona.soliman| |

نوشته شده در جمعه 20 مرداد 1391برچسب:,ساعت 1:36 توسط mona.soliman| |

نوشته شده در جمعه 20 مرداد 1391برچسب:,ساعت 1:35 توسط mona.soliman| |

اعتبار آدمها به حضورشون نیست ، به دلهره ایست که در نبودشون ایجاد میشه !

 

نوشته شده در جمعه 20 مرداد 1391برچسب:,ساعت 1:35 توسط mona.soliman| |

فروغ چشم پر آبم تو هستی / دلیل اینکه بیتابم تو هستی

اگرچه آدمی ناچیز هستم / خدا را شکر دنیایم تو هستی . .

نوشته شده در جمعه 20 مرداد 1391برچسب:,ساعت 1:34 توسط mona.soliman| |

مردان در صید عشق به وسعتی نامتناهی نامردند!

گداییه عشق میکنند تا مطمئن به تسخیر قلب زن نشدند،

اما همین که مطمئن شدند، مردانگی را در کمال نامردی به جا می آورند!

(دکتر علی شریعتی)

نوشته شده در جمعه 20 مرداد 1391برچسب:,ساعت 1:34 توسط mona.soliman| |

و من برگ بودم که باران گرفت/ و دیدم که این قصه پایان گرفت/ بهار تو آمد به دیدار من/ و آخر مرا از زمستان گرفت/ کویر تنت را به باران زدند/ تن آسمان را عطش جان گرفت/ تو میرفتی و چشم من چشمه بود/ و من خیس بودم که باران گرفت/ عجب بارشی بود بر جان من/ که چون رودی از عشق جریان گرفت/ هوای تو بود و خیال تو بود/ که دست مرا در خیابان گرفت/ حقیقت همین است ای نازنین / که چشمت غزل داد و ایمان گرفت/ تو و کوچه وآن زمستان سرد/ و من برگ بودم که طوفان گرفت…

نوشته شده در جمعه 20 مرداد 1391برچسب:,ساعت 1:33 توسط mona.soliman| |

توکه نیستی ، زندگیمو/ زیره پای کی بریزم

واسه کی ، دلم بمیره / وقتی تو ، نیستی عزیزم

دسته سرده این زمونه / دستامو از تو جدا کرد

بازیه ، دوری و حسرت / با دلای ما ، چه ها  کرد

عشق تو ، توی وجودم /  تا همیشه ، موندگاره

همه آرزوم همینه / که ببینمت ، دوباره

دوریه تو داره آروم / من و از حال، در میاره

رنگه پیری ، ذره ذره / تو وجودم پا میزاره ، پا میزاره

طاقت دوری ندارم / تو بیا ، بمون کنارم

ارزونیه قدم تو / همه ی دارو ندارم

ای قشنگترین ترانه / با تو بودن ،آرزومه

ای تو نیمه ی وجودم / بی تو عمره من ، حرومه

عشق تو ، توی وجودم / تا همیشه ، موندگاره

همه  آرزوم همینه / که ببینمت دوباره

دوریه تو ، داره آروم منو از پا در میاره

رنگ پیری ، ذره ذره / تو وجودم پا میزاره

نمیزارم ، که جدایی / عشقمو از تو بگیره

چشم به راهه تو میمونم / نگو اما دیگه دیره

دیگه دیره … آااااااای…

نوشته شده در جمعه 20 مرداد 1391برچسب:,ساعت 1:30 توسط mona.soliman| |

می روم اما بدان یک سنگ هم خواهد شکست

آنچـــــنان که تارو پود قلب من از هــــم گسست

می روم با زخم هـــــایی مانده از یک سال سرد

آن همه برفی که آمـــــد آشـــــــیانم را شکست

می روم اما نگویــــــــی بی وفــــــا بود و نمــــاند

از هجوم سایه هــــا دیگر نگــــــاهم خسته است

راســــــتی : یادت بمــــــــاند از گـناه چشم تو

تاول غــــــربت به روی باغ احســــــاسم نشست

طـــــــرح ویران کـــردنم اما عجیب و ســــــاده بود

روی جلد خاطــــراتم دست طوفــــــان نقش بست

نوشته شده در جمعه 20 مرداد 1391برچسب:,ساعت 1:47 توسط mona.soliman| |

فراموش مکن تا باران نباشد رنگين کمان نيست تا تلخي نباشد شيريني نيست و گاهي همين دشواري هاست که از ما انساني نيرومند تر و شايسته تر مي سازد خواهي ديد ، آ ري خورشيد بار ديگر درخشيدن آغاز مي کند

نوشته شده در جمعه 20 مرداد 1391برچسب:,ساعت 1:44 توسط mona.soliman| |

در کوچه های سرد و نمناک شهر

گام هایم را مغرورانه بر پوسته ی تاریک شب می نهادم .

صدای جغد های شوم و ناله های بی کسی گوش هایم را می خراشید.

 حضور اشباهی را در لابه لای سنگ فرش ها و

 انتهای تاریک و غمبار هر کوچه مرا سخت آزرده می ساخت.

 نفس هایم سخت شده بود .

 قلبم به آرامیِ قدم هایم ناقوسش را به صدا وا می داشت .

 نمی دانستم در این نا کجا آباد تنهایی به کدامین امید چنگ زنم.

 به عقل و منطق و فلسفه؟!!

 در زمانه ای که شیری خردمند اسیر هوس های خرگوشِ بازیگوشی خواهد شد و

 منطق سلطانیِ خود را در بازیهای کودکانه ی ایام به حراج می گزارد!!

 یا به عشق و عاشقی؟!!

 لفظی که در کوچه های چشمک و عشوه و ناز به قرانی بیش نمی ارزد

 و خروار خروارش را فریب بر دوش می کشد.

 نمی دانم

 نمی دانم ...

 اما به امید شکوفه ی کوچک لب قرمزی که فردا صبح به خورشید سلام می کند

 دستور تپیدن را برای قلبم صادر خواهم کرد.

نوشته شده در جمعه 20 مرداد 1391برچسب:,ساعت 1:38 توسط mona.soliman| |

وحشت از قصه که نه ، ترس ما خاتمه هاست


ترس بیهوده نداریم صحبت از خاطره هاست

 
صحبت از کشتن ناخواسته ی عاطفه هاست


کوله باریست پر از هیچ که بر شانه ماست


ما سرانجام ، سرانجام گرفتیم به هیچ

نوشته شده در جمعه 20 مرداد 1391برچسب:,ساعت 1:15 توسط mona.soliman| |


ادامه مطلب
نوشته شده در جمعه 20 مرداد 1391برچسب:,ساعت 1:2 توسط mona.soliman| |


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 19 مرداد 1391برچسب:,ساعت 23:58 توسط mona.soliman| |

The brightest future will always be based on a forgotten past
You can't go forward in life until
You let go of your past failures and heartaches
همیشه بهترین آینده بر پایه گذشته ای فراموش شده بنا می شود
نمیتوانی در زندگی پیشرفت كنی
مگر غمها و اشتباهات گذشته را رها نكنی

نوشته شده در پنج شنبه 19 مرداد 1391برچسب:,ساعت 23:42 توسط mona.soliman| |

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . آن ها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند .
در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد مسافرت مان چه بود ؟
پسر پاسخ داد : عالی بود پدر !....

پدر پرسید : آیا به زندگی آن ها توجه کردی ؟
پسر پاسخ داد: فکر می کنم !
پدر پرسید : چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا . ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آن ها ستارگان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست !
در پایان حرف های پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه کرد : متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم

نوشته شده در پنج شنبه 19 مرداد 1391برچسب:,ساعت 22:26 توسط mona.soliman| |

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر

پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد

نوشته شده در پنج شنبه 19 مرداد 1391برچسب:,ساعت 22:16 توسط mona.soliman| |

 

نوشته شده در پنج شنبه 19 مرداد 1391برچسب:,ساعت 22:2 توسط mona.soliman| |

 ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ. ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ5ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ،ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ.ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ

نوشته شده در پنج شنبه 19 مرداد 1391برچسب:,ساعت 5:32 توسط mona.soliman| |

نازنینم خداحافظ من دیگه برنمی گردم
بسه هر چی که کشیدم بسه هر چی گریه کردم
نازنینم خداحافظ دیگه این جا جای من نیست
رسم زندگی تو این جا چیزی جز تنها شدن نیست
وقت رفتن آسمون هم مث من از هم می پاشه
خیلی سخته که یه آدم انقدر غریبه باشه
می رم اما نمی دونم چه جوری طاقت میارم
من تو کوچه های این شهر جوونیمو جا میذارم
هیشکی نیست که وقت رفتن پشت سرم اشکی بریزه
جاده ای که پیش رومه جاده ی مرگ و گریزه
نازنینم خداحافظ من گلایه ای ندارم
تنها من نیستم که این جا به شب و گریه دچارم
نازنینم خداحافظ سرنوشت من همینه
باید از این جا برم تا کسی بغضمو نبینه

نوشته شده در پنج شنبه 19 مرداد 1391برچسب:,ساعت 5:25 توسط mona.soliman| |

هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه.
وقتی در حال گریه کردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟
هیزم شکن گفت: تبرم توی رودخونه افتاده.
فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت و از هیزم شکن پرسید:"آیا این تبر توست؟"
هیزم شکن جواب داد: "نه"
فرشته دوباره...

به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید: آیا این تبر توست؟
دوباره، هیزم شکن جواب داد: "نه".
فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید: آیا این تبر توست؟
جواب داد: آره.
فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به اوداد و هیزم شکن خوشحال روانه خونه شد.
روزی دیگر هیزم شکن وقتی داشت با زنش کنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی همان رودخانه. هیزم شکن داشت گریه می کرد که فرشته باز هم اومد و پرسید که چرا گریه می کنی؟ اوه فرشته، زنم افتاده توی آب.
فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید: زنت اینه؟ هیزم شکن فریاد زد: آره!
فرشته عصبانی شد. " تو تقلب کردی، این نامردیه "
هیزم شکن جواب داد : اوه، فرشته من منو ببخش. سوء تفاهم شده. می دونی، اگه به جنیفر لوپز "نه" می گفتم تو می رفتی و با کاترین زتاجونز می اومدی.و باز هم اگه به کاترین زتاجونز "نه" میگفتم، تو می رفتی و با زن خودم می اومدی و من هم می گفتم آره. اونوقت تو هر سه تا رو به من می دادی. اما فرشته، من یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم، و به همین دلیل بود که این بار گفتم آره.

نوشته شده در پنج شنبه 19 مرداد 1391برچسب:,ساعت 5:22 توسط mona.soliman| |

کوچ....

پهنای آسمان پر بود از پرستوهائی که. کوچ می کردند...

.....منظره زیبائی بود اما... دردناک و غمگین...

پرستوهائی که بی هیچ ادعائی .. سرزمین را ترک میگفتند...

دلم گرفت. به فکر افتادم که...

...منهم...

کوچ کنم. از آنچه بر من گذشت...!

نوشته شده در پنج شنبه 19 مرداد 1391برچسب:,ساعت 4:45 توسط mona.soliman| |


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 19 مرداد 1391برچسب:,ساعت 4:31 توسط mona.soliman| |

رفتی...

چون می دانستی عاشقم!

چون؛

می دانستی......

حتی به پاهای رفتنت بوسه می زنم.

نوشته شده در پنج شنبه 19 مرداد 1391برچسب:,ساعت 4:26 توسط mona.soliman| |

نوشته شده در پنج شنبه 19 مرداد 1391برچسب:,ساعت 4:24 توسط mona.soliman| |

اهی کشیدم خورشید را لمس کردم
ثانیه ها تند و تند می گذشتند
من و تو غرق تماشای غروب بودیم
باد مو هایت را افشون می کرد
بوی تنت در فضای ابدیت گم شده بود
مست ان سکوت مبهم پر معنات بودم
دستانم را فشردی وچشمانت اسمان ابری را تدایی می کرد
به من گفتی ماندن همیشه ابدی نیست
ان روز نفهمیدم چه گفتی حال که به تماشای غروب
تنها نشستم رفتنت را باور کردم........
.

نوشته شده در پنج شنبه 19 مرداد 1391برچسب:,ساعت 4:11 توسط mona.soliman| |

تو نیستی و صدای تو
هوای خوب این خونه هست
صدای پای عطر گل
صدای عشق دیونه هست
تو از من دور و من دلتنگ
تو آبادی و من ویرون
همیشه قصه این بوده
یکی خندون یکی گریون

همیشه قصه این بوده
توی یک لحظه ، توی یک دیدار
یک زخم از زهر یک لبخند
تمام عمر فقط یک بار
پس از اون ، زخم پروردن
پس از اون ، عادت و تکرار
ولی نصف یک روح این ور
یک نیمه اون ور دیوار
خودت نیستی ، صدات مونده
صدات چشمام رو گریونده
دلم روی زمین مونده
فقط از تو همین مونده

نفس های عزیز من
صدای پای شب بو هاست
صدای باد و بوی نخل
هوای شرجی دریاست
سکوت ، اینجا صدای تو
هوا اینجا هوای تو
پر از تکرار این حرفم
دلم تنگه برای تو

همیشه قصه این بوده
یا مرگ قصه یا آدم
ته دریاچه های عشق
می جوشند چشمه های غم
همیشه عشق یعنی ابر
غروب و غربت بارون
تو در من جوشش شعری
صدای اون لب بی روح
خودت نیستی ، صدات مونده
صدات چشمام رو گریونده
دلم روی زمین مونده
فقط از تو همین مونده
خودت نیستی ، صدات مونده
صدات چشمام رو گریونده
دلم روی زمین مونده
فقط از تو همین مونده

نوشته شده در پنج شنبه 19 مرداد 1391برچسب:,ساعت 3:28 توسط mona.soliman| |

 

بهار ما را به فراموشی سپرده بود و ما ناگهان
بدون مقصد به زمستان پرتاب شده بودیم
زمستانی که عنکبوت‌ها به دور قندیل‌های یخ
تار تنیده بودند
ما در زمستان سقوط کرده‌ بودیم بدون:
کلاه
چتر
پالتو
این دستان ما خاموش و سرد در زمستان
به دنبال مأوا و سکوت بودند
ما نمی‌توانستیم به سراغ دست‌هامان بیاییم
و آنان را در زمستان پرستاری کنیم
ما دشمنان را نمی‌شناختیم
فقط سرما و زمستان را حریف خویش می‌دانستیم
کسی از میان برف و یخ گفت: صبوری ما
توانست این سرما و زمستان را
برای ما رقم بزند.
همه با دهان خاموش
سخن‌اش را با سر تأیید کردیم
هنوز برف میبارید

 

............


احمدرضا احمدی

نوشته شده در پنج شنبه 19 مرداد 1391برچسب:,ساعت 3:8 توسط mona.soliman| |

نوشته شده در پنج شنبه 19 مرداد 1391برچسب:,ساعت 3:0 توسط mona.soliman| |

روزي روزگاري در جزيره اي زيبا تمام حواس زندگي مي كردند شادي ، غـــم ، غرور ، عشق و... روزي خبر رسيد كه به زودي جزيره به زير آب خواهد رفت پس همه ساكـنــيــن جزيره قايقهايشا ن را مرمت نموده و جزيره را ترك كردند اما عشق مايل بـــــود تا آخرين لحظه باقي بماند چرا كه او عاشق جزيره بود وقتي جزيره به زير آب فرو مي رفت عشق از ثروت كه با قايقي با شكوه جزيره را ترك ميكرد كمك خواست و به او گفت : آيا ميتوانم با تو همسفر شوم. 
 

ثروت گفت : خير نمي تواني من مقدار زيادي طلا و نقره داخل قايــــقــــم دارم و ديگر جايي براي تو وجود ندارد. پس عشق از غرور كه با يك كرجي زيبا راهي مكان امني بود كمك خواست ، عشق گفت: لطفا كمك كن و مرا با خود ببر غرور گفت : نميتوانم ، تمام بدنت خيس و كثيف شده و قايق مرا كثيف ميكني . غم در نزديكي عشق بود پس عشق به او گفت اجازه بده تا من با تو بيايم . غم با صدايي حزن آلود گفت: آه عشق من خيلي ناراحتم و احتياج دارم تا تنها باشم. 

 

پس عشق اين بار به سراغ شادي رفت و او را صدا زد اما او آنقدر غرق در شادي و هيجان بود كه حتي صداي عشق را نيز نشنيد. ناگهان صدايي مسن گفت: بيا عشق من تو را خواهم برد . عشق آنقدر خوشحال شده بود كه كه حتي فراموش كرد نام ياريگرش را بپرسد و سريع خود را داخل قايق او انداخت و جزيره را ترك كرد وقتي به خشكي رسيدند پيرمرد به راه خود رقت و عشق تازه متوجه شد كه چقدر به پيرمرد بدهكار است چرا كه او جان عشق را نجات داده بود . 

 

عشق از علم پرسيد : او كه بود ؟علم پاسخ داد : او زمان است . عشق گفت : زمان؟ اما چرا به من كمك كرد؟ علم لبخندي خردمندانه زد و گفت : زيرا تنها زمان قادر به درك عظمت عشق است
.

نوشته شده در پنج شنبه 19 مرداد 1391برچسب:,ساعت 2:55 توسط mona.soliman| |

این یك ماجرای واقعا حیرت انگیز است

آن را تا انتها بخوانيد 

 اتومبيل مردي كه به تنهايي سفر مي كرد در نزديكي صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه
 حركت كرد و به رئيس صومعه گفت : «ماشين من خراب شده. آيا مي توانم شب را اينجا 
بمانم؟ »
  رئيس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت كرد. شب به او شام دادند 
و حتي ماشين او را تعمير كردند. شب
 هنگام وقتي مرد مي خواست بخوابد صداي عجيبي شنيد. صداي كه تا قبل از 
آن هرگز نشنيده بود ... صبح فردا از
 راهبان صومعه پرسيد كه صداي ديشب چه بوده اما آنها به وي گفتند :« ما نمي توانيم اين را به تو بگوييم .چون تو يك راهب نيستي»  
مرد با نا اميدي از آنها تشكر كردو آنجا را ترك كرد.
 چند سال بعد ماشين همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد . 

راهبان صومعه بازهم وي را به 
صومعه دعوت كردند ، از وي پذيرايي كردند و ماشينش را تعمير كردند.. آن
 شب بازهم او آن صداي مبهوت كننده عجيب را كه چند سال قبل شنيده بود ، شنيد.  

 صبح فردا پرسيد كه آن صدا چيست اماراهبان بازهم گفتند: :« ما نميتوانيم اين را به تو بگوييم . چون تو يك راهب نيستي»  
اين بار مرد گفت «بسيار خوب ،بسيار خوب ، من حاضرم حتي زندگي ام را براي دانستن فدا كنم. اگر تنها
 
راهي كه من مي توانم پاسخ اين سوال را بدانم اين است كه راهب باشم ، من حاضرم . بگوئيد چگونه مي توانم
 راهب بشوم؟» راهبان پاسخ دادند « تو بايد به تمام نقاط كره زمين سفر كني و به ما بگويي چه تعدادي برگ گياه روي زمين وجود دارد و همینطور باید تعداد دقيق سنگ هاي روي زمين را به ما 
بگويي. وقتي توانستي پاسخ اين دو
 سوال را بدهي تو يك راهب خواهي 
شد.»
 مرد تصميمش را گرفته بود... او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه رازد.  

 
مردگفت :‌« من به تمام نقاط كرده زمين سفر كردم و عمر خودم را وقف كاري كه از من خواسته بوديد كردم . تعداد
 برگ هاي گياه دنيا 371,145,236, 284,232 عدداست. و 231,281,219, 999,129,382 سنگ روي زمين وجود دارد»  
راهبان پاسخ دادند :« تبريك ميگوييم . پاسخ هاي تو كاملا صحيح است . اكنون تو يك راهب هستي . ما اكنونمي توانيم منبع آن صدا را به تو نشان بدهيم.»
 رئيس راهب هاي صومعه مرد را به سمت يك در چوبي راهنمايي كرد و به مرد گفت : «صدا از پشت آن در بود»     

 مرد دستگيره در را چرخاند ولي درقفل بود . مرد گفت :« ممكن است كليداين در را به من بدهيد؟»   

 راهب ها كليد را به او دادند و اودر را باز كرد. پشت در چوبي يك در سنگي بود . مرددرخواست كرد تا كليد در سنگي را هم به او بدهند. راهب ها كليد را به او دادند و اودر سنگي را هم باز كرد. پشت در سنگيهم دري از ياقوت سرخ قرار داشت. او بازهم درخواست كليد كرد . پشت آن در نيز در ديگري از جنس ياقوت كبود قرار داشت.  

 و همينطور پشت هر دري در ديگر ازجنس زمرد سبز ، نقره ، ياقوت زرد ولعل بنفش قرار داشت.   

 در نهايت رئيس راهب ها گفت:« اين 
كليد آخرين در است » . مرد كه از درهاي بي پايان خلاص شده بود قدري
 تسلي يافت... او قفل در را باز كرد. 
دستگيره را چرخاند و در را باز كردوقتي پشت در را ديد و متوجه شد كه
 منبع صدا چه بوده است واقعا متحير شد.چيزي كه او ديد واقعا شگفت انگيز و 
باور نكردني بود.
  
اما من واقعا نمي توانم بگويم او چه چيزي پشت در ديد ، چون شما راهب نيستيد !
می دونم 
...
می دونم الان چه حالی دارین ...
خودمم دارم دنبال اون کسي كه اينو براي من فرستاده مي گردم تا حقشو كف دستش بذارم

نوشته شده در سه شنبه 17 مرداد 1391برچسب:,ساعت 23:16 توسط mona.soliman| |

گونه هایم التماس نوازش دستانت را دارند چشمانم می بارند تا اشکهایش را بر جینی........

نوشته شده در سه شنبه 17 مرداد 1391برچسب:,ساعت 22:56 توسط mona.soliman| |

خدا حافظ گل نازم برات هردم مینوازم

میخونم از دلتنگیام میزنم از غریبیام

شده این خونه خالی از تو دیگه نیستی که بگیری دستامو

دیگه چشمام راهی ندارن جز باریدن چاره ندارند

گل نازم رفتی وتنها موندم تو این بازی

دیگه نیستی که بگی کجایی نازنینم...............

نوشته شده در سه شنبه 17 مرداد 1391برچسب:,ساعت 22:45 توسط mona.soliman| |

همسرم با صدای بلندی گفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی ؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره ؟ روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم . تنها دخترم آوا به نظر وحشت زده می آمد و اشک در چشمهایش پر شده بود . ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت ، آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود ! گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم : چرا چندتا قاشق گنده نمی خوری ؟ فقط بخاطر بابا عزیزم ! آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت : باشه بابا ، می خورم ، نه فقط چند قاشق ، همشو می خوردم ولی شما باید … آوا مکث کرد !!! بابا ، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم ، هرچی خواستم بهم میدی ؟ دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم ، قول میدم ، بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم ! ناگهان مضطرب شدم و گفتم : آوا ، عزیزم ، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی ! بابا از اینجور پولها نداره ! باشه ؟

.


آوا گفت : نه بابا ، من هیچ چیز گران قیمتی نمیخوام ! و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو خورد ! در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم ! وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد ؛ انتظار در چشمانش موج میزد . همه ما به او توجه کرده بودیم و آوا گفت ، من میخوام سرمو تیغ بندازم ، همین یکشنبه !!!

تقاضای او همین بود !!!

همسرم جیغ زد و گفت : وحشتناکه ! یک دختربچه سرشو تیغ بندازه ؟ غیرممکنه !!! گفتم : آوا ! عزیزم ، چرا یک چیز دیگه نمی خوای ؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین میشیم . خواهش می کنم ، عزیزم ، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی ؟

سعی کردم از او خواهش کنم ولی آوا گفت : بابا ، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود ؟ آوا اشک می ریخت و میگفت شما به من قول دادی تا هرچی میخوام بهم بدی ، حالا می خوای بزنی زیر قولت ؟

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم و گفتم : مرده و قولش !!! مادر و همسرم با هم فریاد زدن که : مگر دیوانه شدی ؟ آوا ، آرزوی تو برآورده میشه !!!
صبح روز دوشنبه آوا رو با سر تراشیده شده و صورتی گرد به مدرسه بردم ! دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشایی بود . آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد و من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم .

در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت : آوا ، صبر کن تا منم بیام !!! چیزی که باعث حیرت من شد ، دیدن سر بدون موی آن پسر بود ، با خودم فکر کردم ، پس موضوع اینه !!! خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت : دختر شما ، آوا ، واقعا فوق العاده ست و در ادامه گفت : پسری که داره با دختر شما میره ، پسر منه ! اون سرطان خون داره !!! زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه و ادامه داد : در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد و بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده ! نمی خواست به مدرسه برگرده ، آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن . آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده !!! اما ، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه !!!!!

آقا ! شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین !

سر جام خشک شده بودم و شروع کردم به گریه کردن !!

نوشته شده در سه شنبه 17 مرداد 1391برچسب:,ساعت 22:31 توسط mona.soliman| |


Power By: LoxBlog.Com